میدونم که براتون سوال پیش نیومده که موش رو تشریح کردیم یا نه، اما جواب میدم که بله. اول کبوتر رو بیهوش کردیم و استاد این قدر با لوازم مربوط به تشریح با دل و روده و قلبش ور رفت و شرحه شرحه اش کرد که جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد همین کار رو با موش کرد. ما ایستاده بودیم و به زنش های قلب کوچیک موش نگاه میکردیم، بعدش هم بی هیچ حرکتی، ایستادیم و به قلبی نگاه کردیم که دیگه هیچ تپشی نداشت. شاید کاری که تو زندگیمون هم زیاد انجام میدیم. انگار همه چیز داشت درست پیش میرفت؛ همه چیز به جز حال من. درست همون موقع که شیوا با خشونت، پر های گردن کبوتری که شکم باز شده اش زیر دست استاد بود رو میکند، حال من بد شد. قندم افتاده بود؛ چشم هام سیاهی میرفت و توان حرکت نداشتم. بعد از بهتر شدن حالم رفتم بیرون و روی پله های پشتی دانشگاه نشستم. این قدر بهتر بودم که خودم رو کنترل کنم و از بیهوشی دور باشم، اما چشم هام همه جا رو روشن میدید. تصاویری که میدیدم هیچ رنگی نداشت.
میدونی؟ بد شدن حالم عجیب بود برام. دختر سوسولی نبودم. نمیدونم چی شد. احساس میکنم حساسیتم روی تشریح یه موجود که تنها بیهوشه و هم چنان زنده است، باعث این اتفاق شد. یا شاید هم مسئله فقط ضعف منه و بوی بد و مشمئزکننده ی دل و روده ی کبوتر و موش و کلروفرم. همیشه از ضعف بدم اومده. شاید آدم قوی ای نیستم، اما میدونم که دوست ندارم آدم ضعیفی باشم.
جریان تشریح باعث شده که به این موضوع فکر کنم. مثلا وقتی داشتم موش به دست میرفتم دانشگاه و سنگینی نگاه آدم ها روی خودم رو حس میکردم، فکر میکردم اگه یه روز یه انسان رو بندازن توی قفس و ببرنش برای تشریح تا از مغز و توانایی ها و شکل و شمایلش سر در بیارن، چی میشد؟ چه حسی داشت؟ یاد فیلم های مربوط به آدم فضایی ها و احتمال مواجه بد اون ها با انسان ها توی اون فیلم ها افتادم.
از طرفی به خودم فکر کردم، به منی که به راحتی سوسک میکشم و پشه ها رو دشمن خونی خودم میدونم؛ به کلمه ی موجود زنده فکر کردم و به این که شاید یکی از دردهای معاصر انسان، بی تفاوتیه. دردی که سنگینی عجیبی رو به زندگی همه ی ما تحمیل میکنه.
آن شب گرگ ها زوزه میکشیدند و به جز تاریکی چیزی دیده نمیشد. ما از سرما دندان هایمان بهم میخورد و بالا سر قبرش ایستاده بودیم. خودمان کشته بودیمش. با همین دست ها کشتیمش و خاک سرد و نم دار را کنار زدیم و جنازه اش را میان خاک ها انداختیم. من خودم چند بار با تمام توانم چاقو را در شکمش و قلبش فرو کرده بودم. پی در پی چاقو زده بودم و فریادم بلند شده بود و هق هقم همه جا را پر کرده بود. آن شب که بالای قبر بدون سنگش ایستاده بودیم، من فواره های خونی که از بدنش بیرون میزد را میدیدم، انگار همه چیز تازه بود و تمام آن خون ها از بدن من بیرون میجهید؛ حالم منقلب میشد، چشمانم را میبستم و به اطراف نگاه میکردم؛ نمیدانستم کجا ایستاده ایم و او را کجا دفن کرده ایم. دوباره چشم به زمین میدوختم، به اویی که دیگر نیست؛ میدانستم دیگر هیچ گلی نخواهد رویید؛ سرما خواهد بود و سرما خواهد بود و سرما. هنوز زمان زیادی نگذشته بود، سرما تا مغز استخوانم رفته بود و انگار قلبم از شدت سرما دیگر نمیتپید. دوست داشتم همان جا زانو بزنم و همه چیز را بالا بیاورم. آن شب، چهره ی هیچ کس را نمیدیدم؛ همه چیز تاریک و تار بود و آدم های اطرافم چیزی بیشتر از سایه نبودند. نمیدانم بعد از چه مدت، جا به جایی سایه ها و صدای پاها را حس کردم؛ وقت رفتن بود. بی توجه ایستادم و برای اخرین بار به بهاری که دفن کرده بودیم نگاه کردم. دستان سردم را در جیبم فرو بردم و بیشتر یخ کردم. راه افتادم و رفتم. همه ی ما رفتیم؛ بدون آن که بدانیم به کجا میرویم. بدون آن که به چشم های هم نگاه کنیم. بدون آن که دست های هم را بگیریم و بدون آن که کسی خبری از قلب دیگری داشته باشد، اما با همه ی این حرف ها، ما یک چیز مشترک داشتیم؛ یک چاقوی خونی.
تهران- قسمت دوم
با تشکر از آقای هاشمی و بلاگرهای حاضر در دورهمی
بهترین روز مسافرتم به تهران، روزی بود که در دورهمی وبلاگی حاضر شدم. از آن روز چند بار نشستم به نوشتن خاطره ی رقم زده شده، اما هر بار احساس کردم حق مطلب ادا نشده و رها کردم. ضمن این که دلم نمی آمد جزئیاتی که میدانم روزی از همین روزها از خاطرم پاک میشود را ننویسم، اما میدانم نوشتن از تمام جزییات بودن پست را زیادی طولانی میکند.
راستش اولین بار که پست آقای هاشمی را دیدم و میدانستم که میتوانم سهمی در این دورهمی داشته باشم، مطمئن بودم که نمیروم. من کجا و دورهمی با بلاگرها کجا؟ آن هم وقتی میدانستم احتمالا بیشترشان آشنایی چندانی با وبلاگم ندارند. از طرفی آشنایی بیشتر با آدم ها میتواند حاشیه ساز باشد و من هیچ وقت حوصله ی حاشیه را نداشته ام. یک جورهایی همیشه ایمن رانده ام و فقط یک بار بود که یک سطل پر از حاشیه روی خودم خالی کردم و به اندازه ی کفایت هم از آن حاشیه ها درس گرفتم. امسال اما با خودم قرار گذاشته بودم چیزهای جدید را تجربه کنم، کارهای جدید انجام دهم و به حرف محدودیت های چرند مغزم گوش ندهم. شاید بخاطر همین به حرف های خودم برای نرفتن که حتی تا شب قبل رفتن و صبح رفتن هم ادامه داشت گوش ندادم. و خوشحالم که به حرف های خودم گوش ندادم و حورا را دیدم که میشد کنارش باشی و واقعا به تو خوش بگذرد، خورشید را، که ساده و صمیمی بود و مهربان و مهربان و مهربان. حریر را دیدم که شبیه وبلاگش بود و مریم، مریم آرام و محجوب و دلنشین و حتی دلنشین تر از دلنشین، کسی که میتواند کل تهران را در یک روز بگردد. رستاک که انگار از عکاسی وقتی کسی حواسش به او نیست و به لنز نگاه نمیکند خوشش می آید و عارفه ی هنری که انگار همه چیز شخصیتش به اندازه است. دختر دلنشینی که انگار شکل خود خودش بود. از آقای هاشمی نگفتم. کسی که همه ی ما را کنار هم جمع کرد. آقای هاشمی همراه همسرش آمده بود و همه ی ما را بیست دقیقه پشت درهای بسته ی نمایشگاه منتظر گذاشت و باعث شد تا مدتی در نمایشگاه نسبتا خلوتی قدم بزنیم و بیشتر از نمایشگاه لذت ببریم. آقای امید ظریفی شاعر که مرا یاد کتاب چرنوبیل می اندازند و یادگاری نوشتن در صفحه ی اول یکی از کتاب هایشان را دوست داشتم و آقای سید طاها که تا تمام نشدن سوغاتی شان به هر بهانه ای آن را تعارف میکردند و خیلی شوخ تر از آقای سید طاهایی بودند که در وبلاگشان میبینید. آقای ارسنجانی که شکل غلیظ شده ی وبلاگشان بودند، روی چمن ها پا نمیگذاشتند و من را به صورت عبارت "هر روز یک پست" میدیدند و سعی میکردند در برابر بهانه های من برای ننوشتن هر روزه، راهکار بدهند.
همه چیز این دورهمی در نوع خودش خوب و قشنگ بود؛ معرفی آدم ها با جمله هایی مانند «همون که قالب خاکستری داره، همونی که عنوان عدد مینوشت؟ و.»، حلقه زدن روی چمن و آیین دورهمی، حلقه زدن و نشستن روی زمین، وسط جایی که برگ ها از در و دیوارش چکه میکردند و آسمانی ابری داشت با پرنده های ناگهان. دورهمی حوب و قشنگی که باعث شد من کارهایی را برای اولین بار انجام بدهم. فقط افسوس که زمان زیادی کنار بچه ها نبودم. حالا که گذشته، با خودم میگویم چقدر کم با بچه ها حرف زدم و چقدر کم به آنها گوش دادم و چقدر حیف. هر چند که من چندان آدم اجتماعی ای نیستم و تنها سعی میکنم با شوخی و حرف زدن های الکی خودم را میان آدم ها جا کنم. چندان حضور ثاتیرگذار و به یاد ماندنی هم ندارم، درست برعکس هولدنی که غایب بود، اما همراه ما بود.
چقدر حیف که دو هفته ی دیگر دوباره تهرانم اما این بار خبری از دورهمی وبلاگی نیست.
+ کسی هست که تهران باشه و تمایل داشته باشه با هم ملاقات داشته باشیم؟
بهم میگی: "آرنور. آرنور بلند شو." من سرم گیج میره. میشنوم کسی با وحشی گری میکوبه به در. همه چیز همراه با اون کوبیده میشه تو صورتم. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. به پام افتادی و گریه میکنی: "داری اشتباه میکنی. ما دیوونه بودیم." تو میگی نباید اینجا میبودیم. من چشم هام غرق خونه، حرف هاتو که میشنوم قلبمم غرق خون میشه. سرم گیج میره. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. گریه ام میگیره. نعره میکشم از درد. تو گریه میکنی. صدای گریه تو و بوم بوم بوم. با دو دستم روی میز میکوبم. با تمام قدرت. بارها و بارها. میز میشکنه. به سمتم میای تا جلومو بگیری. دستت رو دستم. مثل همیشه لطیف ترین شکل هر بودنی. نگاهم به نگاهت میفته. نباید اروم بشم اما نگاهت. هواتو کردم. هوای بوسه هاتو. یه قطره مثل حون تو قلبم. صداش میون بوم بوم بوم های وحشتناک، میون سرگیجه ام تو گوش میانی قلبم میاد. آرزو که عیب نیست. تو آرزوی منی، یه آرزوی نجیب. یه چیز شکل رنگین کمون تو هوای بورانی. یه چیز قشنگ تو یه عالمه کثافت. مثل بازتاب نفس صبح دم تو هوایی که همیشه شبه. اما تو گریه میکنی. من میلرزم. اینجا دیگه خبری از مردونگی نیست. یه نقطه ته همه چیز. سرگیجه دیگه حالمو میزنه. سیگارمو روشن میکنم. تو هق هق ات رو تموم کردی، اما هنوز صورتت پر از اشکه. بوم بوم بوم. خفه شو لعنتی، خفه شو. عصبی یه پوک عمیق میزنم. میدونم الان میریزن اینجا. سیگار رو روی گوشه ی میز شکسته با قدرت فشار میدم و حرصمو روش خالی میکنم. سرم گیج میره. تو با گریه میگی: "حالت خوب نیست آرنور." من کثیف تر از اونی بودم که تو رو آرزو کنم. دو طرف دست هاتو میگیرم و تت میدم و نعره میزنم: تو منو دوست داری؟ نه نه چرا باید منو آشغال رو دوست داشته باشی؟ چرا باید یه قاتل کثافتو دوست داشته باشی؟ با عصانیت تت میدم و در نهایت به عقب هلت میدم. میفتی زمین. نعره میکشم. پشیمون میشم. هق هق ات توی اتاق میپیچه. سرم گیج میره. میام سمتت. نفهمیدم کی در شکسته شده. بوم بوم بوم. میام سمتت. میان سمت من. هق هقت تو گوشمه. ریختن دورمون. دور میشم ازت. همهمه همهمه. هی کنارت شلوغ تر میشه. میشنوم که هی میگن: چی مصرف کرده؟ تو نگاهت به منه. ازت دور میشم. یه قطره مثل یه حون تو گوش میانی قلبم یه چیزهایی رو نجوا میکنه. حونی که هیچ وقت به خونه اش نمیرسه. جاش همیشه همون جاست. بوم بوم بوم. بوم بوم بوم.
+ دلم برای نوشتن اینجا و پست گذاشتن تنگ شده بود. مثل کسی که به کسی میخواد بگه دوستت دارم ولی حرفشو میخوره و چیز دیگه ای میگه، با دیدن لیست وب هایی که دنبال میکنم، تصمیم گرفتم با اسم وب یا عنوان پستشون چیزی بنویسم.
+ از همین تریبون یه معذرت خواهی هم خدمت بلاگر آرنور عرض میکنم.
میون آدمهایی وقت میگذرونم که زندگیهاشون چیزی به جز گذران زندگی و خوش بوذن نیست. بهشون نگاه میکنم و مبینم دغدغههاشون در حد روابطشونه و مسائل مالی و چیزهایی از این دست. میترسم منم مثل اونها دغدغههام این قدر سطجی باشه. فکرهام این قدر محدود باشه. از خودم میپرسم «خب، آدم باید تو زندگیش چه دغدغهای داشته باشه؟» و جوابی نمیدم. سوال پرسیدن از جواب دادن راحتتره -مثل وقتی میپرسی «آدم باید چطوری فکر کنه که وافعا فکر کرده باشه؟» یا «چطور باید یه کتاب رو واقعا خوند و خوب خوندن یعنی چی؟» و جوابی بهشون نمیدی. شبیه اون آدمها بودن ترس داره. من نمیخوام شبیه اون آدمها باشم. یه روزهایی حس میکنم یه وصلهی ناجورم بینشون. نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و احساس طردشدگی میکنم. از این طردشدگی فرار میکنم. سعی میکنم کمی رفتارهای آدمیزادی انجام بدم تا وصلهی ناجور نباشم و هی با خودم میگم نکنه شبیه اون آدمها بشی؟ یاد معلم کتاب شاعران مرده میفتم. یاد جایی که تو حیاط رژه میزفتن و دست میزدن. «خطر شبیه دیگران شدن» و «خطر خودت نبودن» توی سرم میپیچه و این کشمکشها تمومی نداره. از این که خودم نباشم، از این که شبیه دیگران بشم، اونم دیگرانی که از درون پوچن، به خودم میلرزم و میون آدمها راه میرم.
+ دلم برای اینجا تنگ شده و خب، انگار نوشتن از حافظهام پاک شده و نمیتونم بنویسم.
خسته ام. حدود دو ماه دیگه تازه 22 سالگیم تموم میشه و من خسته ام. از زن بودنم خسته ام. از زن دیده شدنم خسته ام. این که حتی با یه پیرهن و شلوار حین و موهای باز بتونم روی چمن های سبز دراز بکشم برام حسرته، به کنار. درد این جاست که حالام ول نمیکنید. مگه این حجاب لعنتی ای که باید باشه و شروع گند زدن به زندگی معموبی ماست واسه این نیست که از دست مردها راحت باشیم. هر چند که قبول ندارم، هر چند که اشتباهه، ولی مگه همینو نمیگید؟ پس چرا هم حجاب داریم و هم راحت نیستیم؟ چقدر دیگه باید ادامه داشته باشه این اذیت شدن ها؟ اون پیرمرد لعنتی ای که زمستون پارسال وقتی داشت از کنارم رد میشد و دستم لمس کرد و چیزی گفت رو هنوز یادمه حتی رنگ لباسمم یادمه. یادمه این قدر سریع عکس العمل نشون دادم که شالم افتاد. یادمه پسر پشت سریمون به جای من که فقط یه کلمه گفته بودم فحش بارون کرده بود طرف رو. یادمه چه حسی داشت چون اون حس از اون به بعد با منه. هر وقت از کنار مردی میگذرم، مخصوصا پیرمرد ها این حس حمله میکنه به من. تو ذهنم با سریع ترین سرعت به واکنش های احتمالی فکر میکنم، که اگه موقع گذشتن لمسم کرد، کدوم واکنش بهتریه. جالب اینه که دوستمم که همراهم بود این ترس رو داره. وقتی از کنار کسی میگذریم، دستش میاد رو پهلوم و فشار دستشو حس میکنم. این همه حس بد بخاطر چی؟ فقط بخاطر لمس شدن دستم و نه چیزی بیشتر از این. امروز که رفتم مغازه ی حاجی، حاجی لپمو کشید! نه مثل یه پدربزرگ، لپمو مثل یه "مرد" کشید. گفت هر چی برای خودته نمیخواد حساب کنی و من؟ من وقتی در لحظه ای که انتظارشو ندارم، از ادمی که انتظارشو ندارم به شکلی که انتظارشو ندارم برای فهمیدن مزه ی دهنم لمس میشم و میشنوم آخه تو چقدر. نمیدونم چی. مغزم اینقدر درگیر بود که نفهمیدم آخه من چقدر چی. چقدر بامزه ام؟ که چی؟ لعنتی، که چی؟ قبل امروز به مامان گفته بودم حاجی با من خوبه اما نمیدونم چرا. ترجیح داده بودم این خوب بودن رو منظور دار نبینم چون چیزخاصی هم نبود. نمیفهمی سوظن داشتن به کوچیک ترین محبتی یعنی چی. من معمولی با رفتار معمولی لایق نیستم یه بار یه حا به عنوان انسان دیده بشم؟ من نمیتونم خرید کنم؟ نمیتونم انتظار داشته باشم کسی با هام صمیمی بشه بدون این که ببینه زنم؟ کسی محبت کنه بدون این که ببینه زنم؟ چرا همش باید یاداوری کنید همه ی چیزهای خوب بده و اون گارد لعنتی ای که میخوای بذاری کنار و داری تلاش میکنی، بیار بالاتر چون اینجا کثافت بیشتر از چیزیه که فکر میکنی. چون اینجا تو هیچ حقی نداری. هیچ چیز معمولی ای وجود نداره. کاش زن نبودم. کاش زن نبودم. کاش زن نبودم. من یه انسانم لعنتی ها، چرا نمیفهمید؟ چرا این نگاه ها رو تموم نمیکنید؟ چرا به خودتون اجازه میدید لمس کنید کسی رو؟ چرا کورسوی نورهای موجود رو هم میبندید؟ من یه آدمم، نفس نکشم؟ آخه، چرا؟ این که کارهایی که دوست دارم انجام بدم رو نمیتونم انجام بدم، کافی نیست؟ دیگه چی میخواهید؟ نمیشه. این کلمات نمیتونن عمق احساس و منظور آدم رو بگن. حق مطلب ادا نمیشه. اینا قراره برای همیشه روی دل آدم بمونه.
نمیدانم چه چیزی بنویسم. جمله ای ندارم. میتونم از رنج دختر بودن بنویسم. از کوله ای که دوست دارم جمعش کنم و برای چند روزی به طبیعتی پناه ببرم و نمیشود، بنویسم. بله، میتوانم از چیزهای زیادی بنویسم، اما نمیخواهم از چیزهای زیادی بنویسم. میخواهم امید مثل فشفشه مدام در سرم جرقه بزند و عشق را نفس بکشم و اطمینانی که میخواهد خودش را به چشم هایم برساند تصویر کنم. بله، من عاشق چشم هایی هستم که در آنها اطمینان و امید و عشق برق میزند. این چشم ها به حتم قشنگ ترین چشم های روی زمین اند و تو بگو، وقتی قشنگ ترین چشمها را داشته باشی دیگر چه اهمیتی دارد در همان نقطه ی دیروزی ات ایستاده باشی؟ یا چه اهمیت دارد که اوضاع گند روزگار، همون اوضاع گند همیشگی است؟ بله، مهم چشم هاست، و بعد؟ بعدش هم دست هایی که آرام نمینشینند. تو این طور فکر نمیکنی؟
از یه جایی به بعد گذر زمان رو بهتر حس میکنی؛ چطور بگم؟ گذشته روی زندگیت سنگین میشه و میدونی که دیگه اون آدم سابق با اون روابط سابق نمیشی، مثل حس یه آدم پیر وقتی میبینه تمام عزیزانش یکی یکی مردن و اون از اتفاقی که داره میفته آگاهه. منم عزیزایی رو بدون این که پای مرگ وسط باشه از دست دادم. میدونی؟ زور آدم به فاصله ها نمیرسه؛ دو دو تا چهارتاها از عشق قوی ترن؛ دوست نداشتن راحت تر میتونه خودشو میون آدم ها جا کنه؛ میبینی؟ من یه آدم پیرم که میدونم چه اتفاقی داره میفته. تا صبح خوابم نمیبره و قبل از طلوع آفتاب وقتی چشم هامو میبندم عزیزهامو تو خیالم میبینم؛ تو خیالم باهاشون وقت میگذرونم، کنارشون میخندم و تو خیالم به خودم میگم کنار اون ها چقدر تو چشم هام زندگی هست، در حالی که بیرون از اون خاطره ساختن یه طرفه ی خیالی، چشم هام خیسه و من بیدارم.
بیا. بیا کنارم تا برای دوستت دارم ها و دلم برات تنگ شده هایی که گفتن و نگفتنشون فرقی با هم نداره لالایی زمزمه کنیم. بیا برای دوستت دارم ها و دلم برات تنگ شده هایی که جوابشون "عه."، "منم همین طور (با لحنی بی حال)"، "میدونم"، "ممنون"، "هه" هست اشک بریزیم.
عشق وقتی کوچیک بودیم بوی معجزه میداد، نه؟
سخت ترین کار بعد از کار معدن، دوست داشتن خودته. این که دنیای خودتو بسازی و زندگیش کنی و مثل همه غرق نشی. این که خودت رو زندگی کنی و خودت برای خودت کافی باشی. سخت ترین کار بعد از معدن، اینه که یاد بگیری به پای خودت بایستی.
نشد. غرق شدم. مثل یه لباس بافتنی به ناهمواری ها گیر کردم و رج های کاموا از هم جدا شد و شروع کردم به آب رفتن و تبدیل به کاموا شدن. تبدیل به هیچ شدم. چشم هام رو که میبندم، خودمو یه کویر میبینم که انگار یه نفر با یه بیل اومده و کلشو تا اعماق زمین کنده؛ یه کویر با کلی چاه بدون آب، که در واقع چاه آب نیستن، نقص و آسیب ها و ایراداتی هستن که میدونم چین ولی نمیدونم چطوری باید درستشون کنم.
نمیام، نمینویسم، چون نمیخوام حال بدم، تردیدم، ندونستن هام، غرق شدن هام کلمه بشن، حس بد بشن و برسن به کسی که اینجا رو میخونه، اما کسی که وبلاگ داشته باشه، بالاخره یه جایی کلمه ها مثل آبی که تو مشتت جمع کردی از میون انگشت هاش لیز میخورن و جاری میشن.
گاهی با خودم میگم کاش فوتبال بازی میکردم؛ یه بازیکن فوتبال تو یه تیم خوب و لیگ خوب. یه چیز شبیه تصویر شفافی که از فوتبال خارج از این کشور تو تلویزیون میبینیم. برای من حسرت برانگیزه. نه بخاطر معروف شدن، نه بخاطر قهرمان بودن، بخاطر حس اون شادی عجیبی که بعد از زدن گل سراغ آدم میاد. اون شادی عمیق و شور سراسری که فقط تو اون لحظه و اون مکان ممکنه و یه دفعه سر تا سر بدنتو فرامیگیره. اون حس پیروزی که اتفاق افتادنش رو قشنگ حس میکنی، عریانه و این قدر صداش بلنده که همه به پای تو می ایستن و این پیروزی رو جشن میگرن و با تمام وجود با تو فریاد میکشن، و در کنار همه ی این ها، حس تیم بودن و با تیم زندگی کردن. آره، یه همچین چیزهایی تو زندگیم میخوام، چیزهایی که اتفاق نمیفتن. به جاش یه زندگی معمولی داری، با شادی های معمولی، با پیروزی هایی که یا اتفاق نمیفتن، یا فقط برای خودت مهمن و یا حتی به چشم خودتم نمیان، در حالی که تو هیچ تیمی (و یا حتی اجتماعی) پذیرفته نمیشی و همش در تلاش برای رها شدن از شکست هاتی.
اتفاقات دومینووار جوری پیش میرن که برسی به اینجا، جایی که شبیه فیلم هاست و اون چیزهایی که یه روزی با خوشحالی دلایل خوشبختی خودت میدونستی از دست دادی. آره، دلایل خوشبختید روز به روز محدودتر میشن و تو از دستشون میدی. ترسناکه روزی که دلایل خوشبختی امروزم رو هم نداشته باشم، مثل امروز که ترسناکه، چون دلایل خوشبختی دیروزم رو ندارم.
میببنی؟ خوشبختی شرحه شرحه شده است؛ شبیه آدم خونینیه که ماشین بهش زده و فرار کرده و اون، گوشه ی یه بزرگراه افتاده و داره جون میده. ترسناکه، چون هر ثانیه، هر دقیقه، هر روز، هر ماه، هر سال به طور مدام، اون همون گوشه ی بزرگراه در حال جون دادنه.
سلام مادرجان من، امیدوارم در روزهای دوری که این نامه را میخوانی حالت خوب باشد و من را دوست داشته باشی. پسرکم، دختر مهربانم دیروز که با عجله ی زیادی به جایی میرفتم به کسی برخورد کردم؛ او بهار بود عزیزکم. چند دقیقه ای با هم مشغول صحبت کردن بودیم. بهار چهره ی عجیب غریب زیبایی نداشت، پری نبود، شاهزاده نبود، شکل معمولی ای داشت. فهمیدم برای دیدنش لازم نیست گردن بلندی داشته باشی. فقط باید کمی. نمیدانم. میدانی مادر؟ به حرف هایی که میزنم مطمئن نیستم، اما گاهی میتوانیم با چیزهای کوچکی، با باور خوشحالی و چیزهای ریزی شبیه به این زندگی را راحت تر بگذرانیم. هر چند که تا به حال خوب فهمیده ای وسط یک شوخی دست و پا نمیزنی. گاهی در دلت چیزهایی را نجوا کن که مطمئن نیستی درستن، اما بودن آنها شاید حالت را بهتر کتد. فقط حواست باشد به خودت دروغ نگو و برای داشتن حال خوب به هر چیزی چنگ نزن. سنجیده عمل کن نازنینم و بدان اینجا کار آدمی شبیه به سفالگریست؛ گل بی شکل را باید بگذاری وسط و آنقدر با چرخش روزگار تا کنی و دست به کار شوی تا بتوانی حال خوب برای خودت بسازی.
سفالگر ماهر زندگیت باش
مادر تو
اینجا که منم، آرومه. حتی وقتی انقلاب شد هم اینجا مجسمهی شاه رو تا دو ماه دست نزدن، بعدشم گذاشتن در دسترس که اگه برگشت بذارن سر جاش و بگن ما نبودیم. اگه جایی که بودم شرایطش فراهم بود، جز آدمهایی بودم که فریاد میزدم. این قدر کله خر هستم که چنین کاری رو بکنم. که حالا این کار رو انجام بدم. حالا که پر از خشمم، پر از انزجارم. حالا که پر از کثافتیم که اینا تو وجودم ریختن. جیم در مورد تظاهرات میگه: که چه؟ که نتیجهاش چی بشه؟. من میدونم نتیجهای نداره. میدونم خفه میشه، میدونم سالهای قبلم خمینی به خاطر تظاهرات مردم با هواپیما و احترام سر از ایران درنیاورده، میدونم، اما سخته. قبلا تو دانشگاه با استادم بحث کرده بودم؛ هر چی که نباید گفته بودم. گفتم اگه ما تو این چهل سال تحت کنترل آمریکا بودیم و هر کار میخواستن میکردن وضعمون از اینی که الان هستیم بهتر بود. من پر از کثافیتم که تو وجودم ریختن. پر از سرکوب. پر از محدودیت. پر از ادای ما چقدر خوبیم و غرق شدن توی کثافت و دیدن آدمهایی که واقعا حرفهایی که میشنیدن رو باور میکردن. اولین باره که چنین حسی دارم. اولین باره که خوشحالم که یه صدایی از یه کسایی دراومده. خیلی سخت بود اگه هیچ اتفاقی نمیافتاد، دیدن این حجم بیتفاوتی واقعا آزاردهنده بود. نتیجه مهم نیست. ایران دیگه ایران نمیشه. حداقل نه این قدر سریع که من بتونم شاهدش باشم. اما صدا مهمه. مهمه که وقتی میمیری بدونی صدات تو گلوت خفه نشده، که زندگیت مثل یه گاو نبوده، مهمه که ببینی بیتفاوتی اونقدرها که به نظر میاد همهی آدمهای اطرافتو سر نکرده، حتی اگه هیچ کاری نشه کرد، مهم نیست؟
یکی از چیزهایی که میخوام بهش برسم، اینه که سفر کردن بشه جزیی از زندگیم. در همین راستا، دلم خواست تا پایان سال بدون خانواده برم سفر. آروم آروم فکرهامو کنار هم چیدم تا برنامه رو اوکی کنم. ترجیحم این بود که اولین سفر رو تنهای تنها نباشم، مثلا با تور یا یه اکیپی برم. ادم سفر برو دور و برم نیست و اکیپی هم نمیشناسم. حقیقتا تنها بودن برای من راحتتر از سفر با توره. حتی تصور بودنم کنار آدمهای غریبه قشنگی سفر رو برام زهر میکنه، ولی، تورها رو چک کردم. هیچ کدوم چیزی درباره برنامه سفرهاشون تو بهمن نگفته بودن و خب، من نمیتونم خودمو بسپرم دست اتفاق که ایا بشه یا ایا نشه. به دوستمم پیشنهاد دادم، برخلاف خواست خودم، چون همسرشم میومد و خب، نشد. اینها که گفتم اهمیتی نداره، قسمت مهمش واکنش آدمها به تصمیمم بود. دوستم وقتی باهلش درباره سفر صحبت کردم، فکر کرد یه سفر یه روزه است و واکنشش طوری بود انگار من دانشآموزیام که بخواد بره اردو و برای دست گرمی ببرنش تو باغچهی جلوی مدرسه! بعدشم واکنشهای ناامیدکنندهاش ادامه داشت. جیم هم با واکنشش دلسردم کرد. کلی هیجان و ذوق و رویاپردازی داشتم. گاهی مسائل بیاهمیت برای ما، برای کسی واقعا مهمه. من از حالا بیقرار سفرم شده بودم. اما طرز برخورد بقیه ناامیدم کرد. تونمیتونی و تو نباید و نه نرو و.
من سفرمو میرم، حتی اگه تا پایان سال نرم، بالاخره میرم، اما، آدم چقدر تنهاست.
+ دلم برای نوشتن تنگ شده. میدونم خوب نمینویسم، اما، میخوام برگردم به نوشتن.
غمگینم و نمیخوام پنهانش کنم. غمگینم و نمیتونم پنهانش کنم. مثل امروز که احساس شکست کردم و من عکس از خودم نگیر همون موقع رفتم جلوی آیینه و از خودم عکس گرفتم. میخواستم اون لحظه و اون حس یادم بمونه. اون عکس واقعا خود منم. بدون هیچ ردی از شادی، غمگین، شکست خورده، بیحال، واقعی. اون چند روزی که خطر جنگ رو حس میکردم، اون چند روزی که جنگ از رگ گردن به ما نزدیکتر بود، داشتم به کارهایی که نکردم فکر میکردم. دیالوگ فیلم "بمب، یک عاشقانه" که توی اپیزود دیالوگباکس هست تو گوشم میپیچید. "یه دیقه دیگه معلوم نیست کی تو این شهر مرده، کی زنده است. من اگه یه دقیقه دیگه زنده بودم دوست داشتم یه حرفهایی رو بهت بگم." کارهای زیادی نکردم. زندگی رو به خودم بدهکارم. شادیهای زیادی هست. سفرهای زیادی هست. ۲۲ سال زندگیِ بدون هیچی. آخ از شادیها و غمهایی که از خودم دریغ کردم. رنج میبرم که زندگی نکردم، میدونم و حتی حالا هم شروع نمیکنم به زندگی کردن. من امروز امتحانم رو گند زدم؛ به فرصتهای داشته و به سادگی از دست دادهی زندگیم فکر کردم؛ به کم کاریهام، کم گذاشتنهام، انتخابهای اشتباهم که هنوزم پشیمونشون نیستم ولی تاوانشونو دارم پس میدم، فکر کردم. بعد شانسمو امتحان کردم، دست و پا زدم و تلاش کردم برای ایجاد و استفاده از یه موقعیت و نشد. با نفس نفس خودمو رسوندم به مغازه و سرم درد گرفت از روزی که ساختم و بعد، وقتی که داشتم به خودم تو آیینه نگاه میکردم و تصمیم میگرفتم از جلوی پسری که توجهام رو جلب میکنه و انتخابش کردم تا برخلاف تمام بیحسیم به همه پسرها، ازش خوشم بیاد، دوستدخترش رو میبینم که میرسه و میره پیشش. دختری که هفتهها بعد از من، جلوی چشم خودم دیدش، تو تمام مدتی که من نشسته بودم و نشسته بودم و نشسته بودم، اومد، باهاش حرف زد، گفت و خندید و شاید حتی خودش پیشنهاد دوستی داد. از جایی که با هم ایستاده بودن بوی عود میومد و دود عود تو هوا شناور شده بود. هر بار اون دختر رو میبینم غمگین میشم. انگار تصویر مسلم همهی شکستهای منه. هر بار باقی دخترهای دور و اطرافم رو میبینم، غمگین میشم. خوشحالن، حالشون خوبه، میخندن و من به احمقانهترین شکل ممکن، تو سادهترین مسائلم هم موندم و بلااستثنا به همه چیز گند زدم. اون دختر رو دیدم، نشستم و به امروزم فکر کردم. احساس شکست کردم. شکست توی تمام ابعاد زندگیم. شکست مثل تمام لحظاتی که ازم پرسیدن چیکار میکنی و گفتم فروشندهام. مثل حس تمام اون لحظات. بلند شدم و رفتم جلوی آیینه و از اون آدم شکست خورده عکس گرفتم. میخواستم اون لحظه و اون حس یادم بمونه. اون عکس واقعا خود منم و این منِ شکست خورده، انگار قرار نیست تموم بشه.
* احساس میکنم بعد نوشتن این پست باید ازتون عذرخواهی کنم.
*دیالوگ مربوط به بمب، یک عاشقانه رو طبق اون چه تو ذهنم مونده بود نوشتم.
شبیه همون مجسمهی کوچیک، توی گوی ایستادم. لبخند دارم، دستم به سمت آسمون درازه و پای عقبم از زمین بلند شده. یه چیز شبیه وقتی تو بچگیهامون فرشته میشیدیم؛ دو تا دستهامونو باز میکردیم و یه پامونو از زمین برمیداشتیم و به عقب میبردیم. اما اینجا، من فرشته نیستم. من خودمم. خودم توی زندگی خودم. یه مجسمه میون یه گوی که هر از چند گاهی، گوی یه تی میخوره و کلش برفی میشه. من لبخند میزنم و دلم پر میکشه برای یه دونهی سفید برف. اما بذار بهت بگم، نه اون ذرات ساخته شدهی به ظاهر قشنگ لعنتی برفه و نه من لبخند واقعی به لب دارم. زندگی درست جایی بیرون از اون کالبد سفت و سخته مجسمه است، جایی بیرون از اون گوی سرد تزیینی. جهان بزرگه؛ خیلی بزرگ. وقتش رسیده لبخند نزنم؛ هر دو پامو زمین بذارم؛ به فضای عبثی که دور خودم ساختم نگاه کنم و دست بکشم. وقتش رسیده بهتون بگم من گریه میکنم. من صورتمو، چشمهامو میچسبونم به شیشهی سرد گوی، به فضای بیرون گوی نگاه میکنم و گریه میکنم. که این ابتدای شکستنه. که شکستن درد داره ولی حتما بد نیست، مگه نه؟
+هر روز یک پست
امروز بعد از مدتها که فقط وارد بیان میشدم و یه نگاه میکردم و صفحه رو میبستم، وبلاگها رو خوندم. دلم تنگ شده. کلمات قرار نبود این قدر دور برن، نه این قدر دور که دستم بهشون نرسه. این روزها که چیزی ننوشتم، چیزی برای نوشتن نبود. چیزی به جز غم نبود. البته که حتی در تاریکترین وقتها هم لحظات شادی هست و تو زندگی چیزها به طور شگفتآوری درهمآمیخته است ولی کلیت ماجرا همین بود. این هفته برای دومین بار پیش روانشناس رفتم. بالاخره خودمو متقاعد کردم که باید برم. تا قبل از این غمگینی عجیب و اون بغض همیشگی هی از خودم میپرسیدم وقتی رفتی و پرسید "خب، برای چی اینجایی؟" تو چی میخوای بگی؟ روز اولی که جلوش نشستم و این سوال رو ازم پرسید، شروع کردم به حرف زدن و بدون که متوجه باشم، بیاراده، اشک میریختم. هنوزم نمیدونم مشاور خوبی هست یا نه، اما دارم میرم. حقیقتا نمیدونم دیگه باید از چی بنویسم، فقط دارم سعی میکنم بنویسم، شبیه تنفس مصنوعی دادن. سفرم کنسل شد ولی به جاش خانوادگی شمال رفتیم. من بدون سفر، حتی همین سفرهای کوچیک، نفس کشیدن برام سخت میشه.
بعد از مدتها کتاب نخوندن، اخیرا کتاب "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود" از بکمن رو خوندم. کوتاه بود، عالی نبود و منو یاد مادربزرگ متاسف است مینداخت، ولی بدم نبود، خوب بود. با یه فاصله، الان دارم "اسکارلت" رو میخونم. به طرز عجیبی وقتی میرم کتابخونه، کتابی نظرمو جلب نمیکنه. اخیرا بعد از سالها که دیگه چیزی از هری پاتر یادم نبود، هری پاتر دیدم و دوست دارم سراغ کتابش برم.
چند وقت پیش فیلم "نحسی ستارگان بخت ما" رو هم دیدم. یادمه یه زمانی بلاگرها تو وبشون مدام معرفی میکردنش. فقط بگم که این فیلم عاشقانه نبود، یه فیلم درباره زندگی بود.
داستانها تکراریه. دایناسور امروز، همون دایناسور دیروزه و الان که دارم اینو مینویسم، زندگیم چقدر تهی به نظر میاد. میشه کف دستت بذاریش، مچالهاش کنی و بعد، به سمت سطل آشغال پرتابش کنی.
معرفی شده توسط سادگانه
روانشناسم گفته لیست چیزهایی در خودت که بهشون افتخار میکنی یا نکات مثبت خودت رو بنویس، بدون هیچ فکری دلی برای من بنویس، بدون هیچ فکری دلی برام طراحی کن و انتظاراتی که از خودت داری رو شفاف برام بنویس، اما باید بهش بگم بهتره در کنار این چیزهای بدیهی و معمول، با هم لیست کارهای غیرمعمول و دیوانهوار رو بنویسیم و من شروع کنم به انجام دادنشون. مثلا توی خیابون وقتی دارم راه میرم جلوی کسی رو بگیرم و باهاش صحبت کنم، وقتی همه خوابن در خونه رو باز کنم و بیرون برم و خیلی کارهای غیرمعمول دیگه که شاید برای بقیه معمول و ساده باشه. خودمم دقیق نمیدونم چی؛ باید بشینم به کارهای دیوانهواری که دوست دارم تجربهاشون کنم و یا حتی کارهایی که به ذهنمم خطور نمیکنه، فکر کنم. باید بهش بگم دلم یه زندگی دیوانهوار و سرکش میخواد. یه زندگی افسار گسیختهی لعنتی.
میدونی؟ با خودم فکر میکنم "اصلا شاید یه بخشی از معنای زندگی همین کارهای غیرمعمول دیوانهوار باشه، کی دقیقا میدونه؟!"
+هر روز یه پست
انگار که غمگینی در من ریشه دوانده. مدام پیشروی میکند. حالم هر روز بدتر و بدتر میشود. حالا با کوچکترین اتفاقی در غم غرق میشوم. انرژیام تحلیل میرود. امروز تهی بودم. جهان در نظرم از همیشه تهیتر بود. هیچ ستارهای پیدا نمیکردم. هدفی پیدا نمیشد که بتوانم به آن چنگ بزنم. آیندهای نمیدیدم. غم در من ریشه میدواند و من ریشههایش را حس میکنم. باید برای نجاتمان راهی باشد. چیزی برای چنگ زدن پیدا نمیکنم. فرق هست بین کسی که به پرتگاه آویزان است و سعی میکند جای دستش را محکم کند، با کسی که در حال سقوط در وسط زمین و هواست و دست و پا میزند و فکر میکند با دست و پا زدنهایش در وسط زمین و هوا میتواند به چیزی چنگ بزند. به من بگو. بگو راهی برای نجات ما هست. من، از سقوطی که انتها نداشته باشد، میترسم. سقوط بیانتها هم باید شکلی از جهنم باشد. من از مرگ نمیترسم. از جهنم نمیترسم، از زندگی در جهنم میترسم. دست و پا میزنم، باید راهی برای نجات ما باشد.
+ هر روز یک پست
در کتاب اسکارلت، جایی به نظر اسکارلت میخواهد با رقصیدن با مرد دیگری، حسادت شوهرش را تحریک کند. وقتی اولین جملهی مربوط به این ماجرا را خواندم، چنان به نظرم احمقانه آمد که کتاب را رها کردم. تحریک کردن و جلب توجه دیگران به وسیلهی حسادت، هر جایی و در هر داستان، فیلم و واقعیتی احمقانه است. وقتی کتاب باز جلوی رویم بود و حاضر نبودم دوباره به سراغش بروم، به خودم فکر کردم. اگر زندگیام در کتاب نوشته میشد، کدام یک از کارها و رفتارهای این روزهایم چنان واضح احمقانه است که خواننده کتابم را به طرفی پرت میکرد؟ قسمت بد ماجرا اینجاست، در بیشتر مواقع، وقتی میفهمیم کارها و تصمیماتمان اشتباه یا احمقانه بوده که انجامش دادیم. خوانندهای نیست که در لحظه تو را به طرفی پرت کند تا بفهمی داری حماقت میکنی. تنها خوانندههای تو، اطرافیان و نزدیکانیاند که فقط پوستهی ظاهری تو را میبینند و وقتی تو را به کناری پرت میکنند یا واکنشهای منفی، مثل سرزنش کردن، انجام میدهند، که کار از کار گذشته است. ما در این جهان تنهاییم.
+ هر روز یک پست
زندگی توی حصار امن و کنج دنج خودت هم راحته و هم قشنگیهای خودش رو داره، اما میدونی؟ بیرون از این حصار، دنیا خیلی بزرگتر از چیزیه که فکرشو بکنی. وسعت جهان، غیرقابل تصوره. فرصت برای زندگی هم کوتاهه. ما هیچ از آینده نمیدونیم. آینده مثل یه برگ رومه توی هجوم بیامون باد توی خیابون گم شده. باید تا جایی که میشه زندگی کرد و تو هر لحظه، جان و جوهرهی وجودی زندگی رو مکید. ترسناکه بمیری و تنها افق دیدت، دیوار روبرویی غارت بوده باشه*. امسال با همهی بد بودنهاش و اتفاقات غیرقابل چشمپوشیش، یکمی هم سال خوبی بود. خوشحالم که هشت ماه پیش از دایره امن خودم کمی بیرون اومدم و سر کار رفتم. قطعا نقطهی مثبت زندگی امسال من، همینه. دایناسور قبل سرکار، همون دایناسور بعد از سرکار رفتن نیست. پیشرفت خیلی زیادی دربارهی خودم داشتم. تقریبا از نظر مالی مستقل شدم. تجربیات خوبی به دست آوردم. در کل، حتی قدم کوچکی بیرون اومدن از دایرهی امنم، اتفاق خوبی بود. نتایج خیلی خیلی خیلی خوب و زیادی داشت، که برای من خیلی مهم بوده و هست. اینا رو نوشتم، تا خودم رو تشویق کنم به برداشتن قدمهای بیشتر و بیرون اومدنهای بیشتر، از اون دایرهی تنگ و تاریک و خودم رو هل بدم به سمت تجربههای جدید. چیزهای خوبی میتونه در انتظارمون باشه. شاید حتی خوبتر از چیزی که تو کنجها و دایرههای امنمون داریم؛ پس دایناسورجان، "وارد دنیای ناشناختهها شو"
*غار افلاطونی
+ هر روز یک پست (پست بدون ویرایش خوابآلود نوشت)
تا همین حالا که ساعت 6:16 صبحه درگیر تدوین فایل صوتی بودم تا برای تولد دوستم، بهش قابهای مربوط به فرکانس صدا و این جور چیزها هدیه بدم و خب، هنوز هم مطمئن نیستم هدیهی مناسبی باشه. به هر حال، انجام شد. تا ببینم نتیجهاش چی میشه. امیدواری تنها دارایی ما بوده و هنوز هم هست. هر چند که، امیدی به امیدواری نیست.
+ صرفا نوشتم، چون باید هر شب مینوشتم.
هر روز یک پست
بذار صادقانه بگم، امسال سالی بود که دوست داشتم کنار کسی باشم. عاشق کسی نبودم. عاشق بودن در مغزم نمیگنجه. اینقدر دور هست که نمیدونم چه طور میتونه باشه. در واقع حسی به عشق ندارم. بیشتر دلم ماجراهای عاشقانه میخواست تا عشق. دلم تا ابد موندن با کسی رو نمیخواد. تا ابد کلمهی کاملی نیست. یه روزی، یه جایی، به جوری، این کلمه دیگه وجود نداره. دلم میخواست هیجان بودن با کسی رو تجربه کنم. هیجان یواشکی قرار گذاشتن و استرسها و دروغ گفتنهاشو. دوست داشتم "قشنگِ" کسی باشم. دوست داشتم "امروز چه خوشگل شدی" کسی باشم. دوست داشتم دروغهای عاشقانه بشنوم، اونم منی که روزانه با خودم زمزمه میکنم " منو با حقیقت آزار بده ولی با دروغ خوشحالم نکن". من، امسال، دوست داشتم کسی دلتنگم بشه. تو من یه دختر هیجده ساله زندگی میکنه، که هیچ وقت زندگی نکرده. بچگانه هست، ولی هست. احمقانه هست، ولی هست. احمقانهتر، اینه که یه روز سی ساله بشم و علاوه بر یه دختر هیجده ساله، یه دختر بیست و سه ساله هم تو وجودم داشته باشم که زندگی نکرده و بعله، زندگی به طرز احمقانهای جریان داره. چون من حالا حوصلهی عشق و حتی ماجراهای عاشقانه رو ندارم. حسی ندارم. شاید کلمهی دیگهاش بیتفاوتیه. خب، شاید بپرسید اینا رو میگی که چی؟ باید بگم، بله، سوال خوبیه!
+ هر روز یه پست
من کاری ندارم که کشور ما عرضهی تعطیل کردن همه چیز و همه جا رو نداره، منطق من میگه کنترل شرایط با این کار شدنی بود. اینو نگفتم تا مسئولین رو زیرسوال ببرم. اونایی که قرار بوده بفهمن، تا حالا خودشون فهمیدن چه خبره، آدمهایی هم که نمیخوان بفهمن، نمیخوان دیگه. این رو گفتم تا بگم انجام دادن بعضی کارها شهامت میخواد. وقتی تو حتی جمعهها هم رفتی سر این کار مسخره و خستهای، باید حداقل تو این شرایط شهامتشو داشته باشی که بگی من دیگه نمیام، اما چی میشه؟ هیچ جایی تعطیل نمیشه، تو در حالی که همش باید با آدمها در ارتباط باشی و میدونی اشتباهه و خستهای، شهامت سرکار نرفتن رو نداری. بچهتر که بودم فکر میکردم چطور میتونن آدمها کاری انجام بدن که دوست ندارن؟ چطور میتونن کار کنن و کار کنن و مسافرت نرن؟ چرا نمیزنن زیر سینی و زیر همه چیز و نمیرن سراغ کاری که دوست دارن؟ چرا کاری که حالشونو خوب کنه انجام نمیدن؟ الان من شبیه همون آدمهام. تغییر محیط کاری برام سخته، چون عادت کردم و نمیخوام دوباره از اول تو یه محیط جدید و با آدمهای حدید شروع کنم. در حالی که اهمیتی نداره واقعا. شهامت ول کردن و مسافرت رفتن. ول کردن و خستگی درکردن. ول کردن و قرنطینه شدن رو ندارم. یه جورایی مجبورم و یه جورایی مجبور نیستم و هر دوی این جملهها به اندازهی خودشون آزاردهنده است، نیست؟
باید چیزی برای نوشتن باشد، اما هیچ چیزی نیست. دیشب هم برای همین چیزی ننوشتم. ذهنم مثل کاغذی سفید یا بوقی ممتد که هیچ چیز دیگری نیست، جز یک بوق، خالی است. نوشتن با ذهن خالی مثل حرافی کردن بدون مغز است. بیهوده و پرگویی. اوضاع خستهکنندهای است. یک اوضاع خستهکنندهی کشدار که میدانی حالا حالاها ادامه دارد. از همه چیز احساس خستگی میکنم. امروز سرم را روی کتاب گذاشته بودم و فکر میکردم زندگی به امید چه؟ هیچ چیزی نیست. نمیتوانم چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم. زندگیم هم شبیه مغزم از همه چیز خالیه خالی است. البته این خالی بودن از هر چیزی را به اتفاقات بد ترجیح میدهم.
افسوس که نتیجهی همهی اینها یعنی از دست دادن زمان. یعنی روزی افسوس این روزهای خالی و عاری از شادی را میخورم. حیف از زندگی.
دریا میخوام. یه دریا، آفتاب درخشان و خیال آسوده. حس بادی که میوزه و از صورتم و من میگذره و میره و صدای دریا. موج موج دریا. باید راهکارشو پیدا کنم. راهکار زندگی کردن، قوی بودن و محکم قدم برداشتن. چقدر خستهکننده است همیشه ضعیف بودن. فکر کنم فعلا برای ایستادن و قوی بودن به یه معجون جادویی نیاز دارم، اما من هنوز میتونم آفتاب رو بخوام. هنوز میتونم دریا رو بخوام. میتونم حس لمس آفتاب کنار ساحل رو روی دستهام تصور کنم. میتونم امیدوارم باشم که "ما به آسونی یه بوسه جواب رو پیدا میکنیم". هر چند که سخته؛ باید بنویسم امیدواری و هی از زاویههای مختلف بهش فکر کنم. مزه مزهاش کنم. باید بهش نگاه کنم و لمسش کنم تا ببینم اصلا چی هست، ولی همینم خوبه. مگه این یه قدم نیست؟ زندگی به طرز بیرحمانه و مضحکی جریان داره. آینده غیرمنتظره و غیرقابل پیشبینیتر از تصورات منه. هیچ تصویری ازش ندارم، هیچ افقی نیست. آینده فقط یه کلمهاست بدون هیج شکلی. اما هست. میشه قوی بودن رو خواست، شبیه وقتی دریا رو میخوای، میبینیش و گرمای آفتاب رو روی دستت حس میکنی.
چشمانت رو باز کن و ببین میتوانی چه چیزهای دیگری را، قبل از این که چشمانت را برای همیشه ببندی، ببینی.
-تمام نورهایی که نمیتوانیم ببینیم-
-آنتوتی دوئر-
من از خریدن یه تیشرت ناسا ذوق میکنم. این قدر ذوق میکنم که خودمم تعجب میکنم. میپوشمش و هی قربون صدقهاش میرم. تو مغازهی لعنتی هیچی نمیخورم بخاطر کرونا، بعد زنگ میزنم و بستنی شکلات تلخ سفارش میدم. بستنی رو میخورم و زندگی قشنگ میشه. بستنی شکلات تلخ مثل مسکنه. امروز با همین چیزهای کوچیک که برای من خیلی بزرگ بودن، خوشحال بودم، اما الان برای یه لحظه گریهام گرفت. فیلم سوال جواب سناتور آمریکا و وزیر امنیت ملیشون درباره کرونا رو دیدم. سهم ما اینه؟ نقطههای درخشان این زندگی کجا بود؟ امروز که وقتی تیشرت تنم بود مسخره بازی درمیآوردم؟ زمانی که بستنی میخوردم و لذت میبردم؟ موقعی که بیتوجه به دنیای اطرافم کتاب میخوندم و گوشیم آهنگ بیکلام پخش میکرد؟ امروز دلم خواست کسی میبود تا دوستش میداشتم. تو انجمن شاعران مرده از والت ویتمن نقل قولی داره:
-ای من!
ای زندگی!
درمیان این همه پرسش های مکرر
در میان زنجیره بی پایان بی ایمانان
در شهرهای آکنده از ابلهان
به چه باید دل خوش کرد؟!
ای من!
ای زندگی!
پاسخ: به اینکه تو اینجایی
که زندگی هست ویگانگی!
که نمایش بزرگ همچنان پابرجاست
تا تو هم کلامی برآن بیفزایی!
ما چه کلامی داریم؟ چه کلامی اضافه کردیم؟ نقطهی روشن این زندگی چی بود؟ فکر میکنم باختم.
+ متاسفم. شاید آدم غمگینیام. چیزهای شادی نمینویسم. شاید تکراری بنویسم. آدم وقتی سعی کنه با فاصلهی کم بنویسه کیفیت نوشتهها ناخوداگاه پایین میاد و حتی براساس احساسات لحظهای پست نوشته میشه. امشب، قرار نبود این پست رو بذارم. اگه پستها آزاردهنده است، متاسفم و خب، مجبور نیستید بخونید.
وقتشه زندگی رو متوقف کنیم. بذار یه طور دیگه بگم: واقعیت رو دوست ندارم. نمیخوام این زندگی رو ببینم. این شکلی نه. برای همین مدام، حتی وقتی خوابم نمیاد، میخوابم. وقتهای دیگه هم کتاب میخوندم. اسکارلت تموم شده و حالا فیلم میبینم. در غیر این صورت نمیتونم تحمل کنم. قشنگ نیست. شبیه فراره، اما کی گفته فرار همیشه بده؟ کی گفته همیشه باید محکم بود؟ چرا همیشه باید راضی و خوشحال باشیم؟ چرا وقتی کرونا بین ما میچرخه باید بریم بیرون و احساس مسئولیت نکنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و بگیم ما قوی هستیم و امید از قیافهامون چکه میکنه؟ چرا باید تو خونه خودمونو قرنطینه کنیم و تو چالش لبخند شرکت کنیم و دم از امید و خوشحالی بزنیم؟ کی گفته خوشحالی و لبخند همیشه مساوی حال خوبه و جواب میده؟ اون همه ننشستیم انیمیشن "سرنشینان" رو دیدیم و تو وبلاگهامون و باقی جاها ازش حرف زدیم؟ کل انیمیشن تاکید داشت غم هم اندازه شادی لازمه و. به کنار. یه جا بود اون موجودی که خرطوم داشت غمگین نشسته بود، شادی مدام رفت مسخره بازی داوردن و خنده و. تا حالش خوب بشه، اما بیفایده بود، غم رفت کنارش و باهاش حرف زد و باهاش همدلی کرد. اون موجود از اون رفتار حس خوبی گرفت. میخوام بگم، دیدن استوریها حالمو بد میکنه. دیدن آدمها حالمو بد میکنه. واقعیت حالمو بد میکنه. یا خوابم یا کتاب میخونم یا فیلم میبینم. یه جورایی هر کاری میکنم تا ارتباطم با دنیای واقعی قطع بشه. حالم از این وضعی که هست و وضعی که دارم بده، ولی راهحل هم لبخند زدن و چالش لبخند و امید واهی نیست. این رفتارها، بخشی از همون واقعیتیه که دوستش ندارم. کاش میون امید واهی و لبخندهای الکی، همدلی بهمون یاد داده بودن، بودن یا حتی نبودن رو بهمون یاد داده بودن. البته تقصیر کسی نیست. هر کس به اندازهی خودش فقط داره سعی میکنه. من حوصلهی سعی کردن ندارم. واقعیت رو نگاه میکنم و فرار میکنم. بزدلانه، اما واقعی.
درباره این سایت