میون آدم‌هایی وقت می‌گذرونم که زندگی‌هاشون چیزی به جز گذران زندگی و خوش بوذن نیست. بهشون نگاه می‌کنم و مبینم دغدغه‌هاشون در حد روابطشونه و مسائل مالی و چیزهایی از این دست. می‌ترسم منم مثل اون‌ها دغدغه‌هام این قدر سطجی باشه. فکرهام این قدر محدود باشه. از خودم میپرسم «خب، آدم باید تو زندگیش چه دغدغه‌ای داشته باشه؟» و جوابی نمیدم. سوال پرسیدن از جواب دادن راحت‌تره -مثل وقتی میپرسی «آدم باید چطوری فکر کنه که وافعا فکر کرده باشه؟» یا «چطور باید یه کتاب رو واقعا خوند و خوب خوندن یعنی چی؟» و جوابی بهشون نمیدی. شبیه اون آدم‌ها بودن ترس داره. من نمی‌خوام شبیه اون آدم‌ها باشم. یه روزهایی حس می‌کنم یه وصله‌ی ناجورم بینشون. نمی‌تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و احساس طردشدگی می‌کنم. از این طردشدگی فرار می‌کنم. سعی میکنم کمی رفتارهای آدمیزادی انجام بدم تا وصله‌ی ناجور نباشم و هی با خودم می‌گم نکنه شبیه اون آدم‌ها بشی؟ یاد معلم کتاب شاعران مرده میفتم. یاد جایی که تو حیاط رژه میزفتن و دست میزدن. «خطر شبیه دیگران شدن» و «خطر خودت نبودن» توی سرم میپیچه و این کشمکش‌ها تمومی نداره. از این که خودم نباشم، از این که شبیه دیگران بشم، اونم دیگرانی که از درون پوچن، به خودم میلرزم و میون آدم‌ها راه میرم.

 

 

 

+ دلم برای اینجا تنگ شده و خب، انگار نوشتن از حافظه‌ام پاک شده و نمی‌تونم بنویسم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سالم زيبا قلم نگاشت عینک آفتابی زیبا گروه عربی ناحیه 2 اصفهان uofa ممتاز Greg Noelia نوآموزان مرجع تخصصی دانلود فیلم ایرانی و خارجی