غمگینم و نمی‌خوام پنهانش کنم. غمگینم و نمی‌تونم پنهانش کنم. مثل امروز که احساس شکست کردم و من عکس از خودم نگیر همون موقع رفتم جلوی آیینه و از خودم عکس گرفتم. می‌خواستم اون لحظه و اون حس یادم بمونه. اون عکس واقعا خود منم. بدون هیچ ردی از شادی، غمگین، شکست خورده، بی‌حال، واقعی. اون چند روزی که خطر جنگ رو حس می‌کردم، اون چند روزی که جنگ از رگ گردن به ما نزدیک‌تر بود، داشتم به کارهایی که نکردم فکر می‌کردم. دیالوگ فیلم "بمب، یک عاشقانه" که توی اپیزود دیالوگ‌باکس هست تو گوشم می‌پیچید. "یه دیقه دیگه معلوم نیست کی تو این شهر مرده، کی زنده است. من اگه یه دقیقه دیگه زنده بودم دوست داشتم یه حرف‌هایی رو بهت بگم." کارهای زیادی نکردم. زندگی‌ رو به خودم بدهکارم. شادی‌های زیادی هست. سفرهای زیادی هست. ۲۲ سال زندگیِ بدون هیچی. آخ از شادی‌ها و غم‌هایی که از خودم دریغ کردم. رنج می‌برم که زندگی نکردم، می‌دونم و حتی حالا هم شروع نمی‌کنم به زندگی کردن. من امروز امتحانم رو گند زدم؛ به فرصت‌های داشته‌ و به سادگی از دست داده‌ی زندگیم فکر کردم؛ به کم کاری‌هام، کم گذاشتن‌هام، انتخاب‌های اشتباهم که هنوزم پشیمونشون نیستم ولی تاوانشونو دارم پس می‌دم، فکر کردم. بعد شانسمو امتحان کردم، دست و پا زدم و تلاش کردم برای ایجاد و استفاده از یه موقعیت و نشد. با نفس نفس خودمو رسوندم به مغازه و سرم درد گرفت از روزی که ساختم و بعد، وقتی که داشتم به خودم تو آیینه نگاه می‌کردم و تصمیم می‌گرفتم از جلوی پسری که توجه‌ام رو جلب می‌کنه و انتخابش کردم تا برخلاف  تمام بیحسیم به همه پسرها، ازش خوشم بیاد، دوست‌دخترش رو می‌بینم که می‌رسه و می‌ره پیشش. دختری که هفته‌ها بعد از من، جلوی چشم خودم دیدش، تو تمام مدتی که من نشسته بودم و نشسته بودم و نشسته بودم، اومد، باهاش حرف زد، گفت و خندید و شاید حتی خودش پیشنهاد دوستی داد. از جایی که با هم ایستاده بودن بوی عود میومد و دود عود تو هوا شناور شده بود. هر بار اون دختر رو می‌بینم غمگین می‌شم. انگار تصویر مسلم همهی شکست‌های منه. هر بار باقی دخترهای دور و اطرافم رو می‌بینم، غمگین می‌شم. خوشحالن، حالشون خوبه، می‌خندن و من به احمقانه‌ترین شکل ممکن، تو ساده‌ترین مسائلم هم موندم و بلااستثنا به همه چیز گند زدم. اون دختر رو دیدم، نشستم و به امروزم فکر کردم. احساس شکست کردم. شکست توی تمام ابعاد زندگیم. شکست مثل تمام لحظاتی که ازم پرسیدن چی‌کار می‌کنی و گفتم فروشنده‌ام. مثل حس تمام اون لحظات. بلند شدم و رفتم جلوی آیینه و از اون آدم شکست خورده عکس گرفتم. می‌خواستم اون لحظه و اون حس یادم بمونه. اون عکس واقعا خود منم و این منِ شکست خورده، انگار قرار نیست تموم بشه.

 

 

 

* احساس می‌کنم بعد نوشتن این پست باید ازتون عذرخواهی کنم.

*دیالوگ مربوط به بمب، یک عاشقانه رو طبق اون چه تو ذهنم مونده بود نوشتم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آیلین دکور دانلود آهنگ رپ و هیپ هاپ موسسه بقیة الله الاعظم Angie ژینا کالا رودخانه ماه مظهر ایستادگی مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف