باید چیزی برای نوشتن باشد، اما هیچ چیزی نیست. دیشب هم برای همین چیزی ننوشتم. ذهنم مثل کاغذی سفید یا بوقی ممتد که هیچ چیز دیگری نیست، جز یک بوق، خالی است. نوشتن با ذهن خالی مثل حرافی کردن بدون مغز است. بیهوده و پرگویی. اوضاع خسته‌کننده‌ای است. یک اوضاع خسته‌کننده‌ی کش‌دار که می‌دانی حالا حالاها ادامه دارد. از همه چیز احساس خستگی می‌کنم. امروز سرم را روی کتاب گذاشته بودم و فکر می‌کردم زندگی به امید چه؟ هیچ چیزی نیست. نمی‌توانم چیزی برای چنگ زدن پیدا کنم. زندگیم هم شبیه مغزم از همه چیز خالیه خالی‌ است. البته این خالی بودن از هر چیزی را به اتفاقات بد ترجیح می‌دهم.

افسوس که نتیجه‌ی همه‌ی اینها یعنی از دست دادن زمان. یعنی روزی افسوس این روزهای خالی و عاری از شادی را می‌خورم. حیف از زندگی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراحی سایت | طراحی وب سایت آموزش شیمی به شیوه ای حرفه ای Kennon گروه صنعتی و تولیدی آجر سفال توحید اصفهان جعبه من آژانس مسافرتی آسمان آبی Yuri Patricia گروه نرم افزاری سازه حساب